ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

کارای بامزه ترانه کوچولو

همه کارات شیرین و دوست داشتنی هست ولی چند تاش ایناست. از روز پنجم میتونی تا حدی گردن بگیری . از روز هفتم پاهاتم سفت نگه میداری و فشار میدی به زمین. کلا دختر آرومی هستی و خیلی گریه نمیکنی. روزی که رفته بودی برای تست غربالگری یعنی سه شنبه 10 مرداد ، ازت تست که گرفته بودن اصلا گریه نکردی و خانم دکتر اومده بود و کلی ازت تعریف کرده بود که دختر نجیب و آرومی هستی. خیلی خوا ب آلو هستی عین بابات. وقتی باهات حرف میزنن ساکت میشی و گوش میکنی. یا خوابی یا درحال خوردن. کم پیش میاد بیدار باشی و نخوای بخوری وقتی خودتو میکشی موقعی که بیدار میشی یا خسته هستی اونقدر بامزه میشی که نگو . بابات میگه که این حرکت ترانه عین خودته.   ...
17 مرداد 1391

روز 8 مرداد روز بدنیا اومدن عشق زندگیم

سحر روز یکشنبه 8 مرداد مصادف با 9 ماه مبارک رمضان بعد از اذان صبح نمازم رو خوندم. آماده شدم و آخرین عکسای بارداریمو گرفتم و راه افتادیم رفتیم خونه خاله فائزه که مامان جون و برداریم بریم بیمارستان. رفتم توی خونه خاله فائزه و با همه خدا حافظی کردم. خاله ساره خاله فائزه عمو محمد باباجون دایی محمد ........ بابا جون توی گوشم دعای سلامتی خوند . موقع خداحافظی کلی اشک توی چشمام جمع شده بود ولی سعی کردم و حلوی خودمو گرفتم. اشک ها جمع شده توی چشمای خاله فائزه رو هم دیدم ولی به روی خودم نیاوردم. با مامان جون و بابایی رفتیم بیمارستان .ساعت حدود 5:30 رسیدیم و تا بابایی کارای پذیرشو انجام بده به من گفتن برو بلوک زایمان. با مامان جون رفتیم و زنگ در ب...
17 مرداد 1391

مراجعه تنهایی به دکترم

دیروز بعدازظهر بعد از چند ماه که دوتایی با هم میرفتیم پیش خانم دکتر ، برای چک آپ بعد از عمل مجبور شدم تنهایی برم . آخه ترسیدم توی گرما و راه اذیت شی دختر گلم. نمیدونی چقدر توی کل مسیر دلم گرفته بود که همراهم نیستی. یک مقدار هم شلوغ بود و معطل شدم و تو گرسنه مونده بودی. الهی مامانی فدات شه. منو ببخش. نمیدونی چقدر دلم شکسته بود که چرا گرسنه موندی و بیحال شدی.
17 مرداد 1391

تشکر از همه خاله های خوب ترانه کوچولو

من و ترانه جون از همه خاله های ترانه جونم که هر روز به وبلاگ دخترم سر میزدند و منتظر خبرای جدید بودند و ممنونیم. عذر خواهی هم میکنیم که توی این چند روز نشد بیام براتون تعریف کنیم. آخه حالم خیلی خوب نبود و وقتی هم سرحال بودم ترانه جونم برام وقت نمیذاشت. سعی میکنم توی فرصت های کوچیکی که گیر میارم بیام براتون تعریف کنم. بووووووووووس
11 مرداد 1391

شاید آخرین پست بارداری ترانه جون

عزیزم الان ساعت 4:30 روز 8 مرداد یکشنبه هست. داریم آماده میشیم بریم دنبال مامان جون و بعدش چهارتایی بریم بیمارستان بهمن برای بدنیا آوردن تو. از ساعت 3:45 که بیدار شدم یکریز تکون ها ی باحال میخوری. خیلی گرسنه هستم ولی باید ناشتا باشم. بابایی سحری خورده و 10 دقیقه هست که رفته بخوابه و الان باید بیدارش کنم. دیشب دیر خوابیدم ساعت 1 گذشته بود. امیدوارم سر عمل خوابم نبره.. دوستت دارم بوس. ...
8 مرداد 1391

شروع روز 8 مرداد

سلام دختر گلم. بخواب آروم که آخرین شب با هم بودنمون توی بدنمه. بخواب آروم که آخرین شب تنهاییته بخواب آروم که آخرین شب آرمیدن در درونمه بخواب آروم که آخرین شب دوتایی بودن من و باباییه بخواب آروم که وقتی بیدار میشی اتفاقات عجیبی برات میافته بخواب آروم که میدونم از هیچ چی خبر نداری . نمیدونی چی قراره بشه نمیدونی به کجا میای. دختر عزیزم. عزیزکم. ماهی کوچولوم. تو هیچ چی از زندگی الانت و لحظه تولدت یادت نمی مونه ولی بخواب آروم ....چون من سعی میکنم تا جایی که ازش اطلاع دارم بعدا برات تعریف کنم. بخواب آروم و تکون نخور که تکونات منو آتیش میزنه. میدونم که دیگه چند ساعت دیگه نه تکونی در کاره نه لگدی و نه ترانه ای توی دلم. بخواب آروم ک...
8 مرداد 1391

آخرین کارایی که من و بابایی دو نفری انجام دادیم

بعد از افطاری که برات تعریف کردم رفتم دوش گرفتم و موهامو سشوار کردم و وسایل رو چک کردم کامل باشن و همه توضیحات مربوطه رو به بابایی دادم . بعدش یکم جمع و جور کردیم و لباسهایی که فردا میخوام بپوشم رو شستم. بعدشم چند تا عکس توی اتاقمون گرفتیم . بعدشیم یک فیلم کوچولو از بابایی گرفتم . وقتی داشت حرف میزد برات طاقت نیاوردم و اشکم در اومد. بخاطر همین نتونستم منم باهات صحبت کنم. تا ساعت 5 که میخوایم از خونه بریم بیرون اگر حالم بهتر بود حتما یک فیلم میگیرم که باهات صحبت کنم. الانم بهتره که بریم بخوابیم تا صبح بیدار شیم و بابایی جون داشته باشه کارا رو انجام بده. روز سخت و پر استرس و انشاالله پر از شادی برای همه خواهد بود. دوستت دارم تا آخرین نفس...
8 مرداد 1391